® هـ-ـفـ-ـتـ سـنـ-ـگـ-       بـ-ـه خـــونـ-ـه کــوچـ-ـیـ ـکـ مـ ـنـ خـ-ـوشـ اومــ-ـدیــنـ-
موضوعات


آخرين مطالب


نويسندگان


معرفي سايت


بـ-ـه خـــونـ-ـه کــوچـ-ـیـ ـکـ مـ ـنـ خـ-ـوشـ اومــ-ـدیــنـ-


دوستان

  • جوک و داستان
  • نمکدون
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هـ-ـفـ-ـت سـنـ-ـگـ- و آدرس seven-stones.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





  • قالب وبلاگ



  • آمار و امكانات

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 44
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 44
    بازدید ماه : 157
    بازدید کل : 34940
    تعداد مطالب : 112
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پيوند ها روزانه


    آرشيو مطالب


    تبليغات
    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟

    مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین

    فرصتی است که می توانم او را ببینم و با او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم.

    اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی

    از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

    حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

    پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

    مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به

    ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی

    را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس

     های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم؛

    اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده

    است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟

    پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا. مادر نیز علیرغم میل باطنی

     خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم.

    در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.

    مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت

    شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

    کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که

    به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و

    محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت

    بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه

    نیاز به بنده ی خدا.

    مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته

    بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز

    می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از

    خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت

    می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و

    رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

    مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا

    بیکارید؟

    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند،

    ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته

    پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

    استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

    استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره

    کسی پاسخ نداد.

    استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای

    سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.

    استاد پذیرفت.

    دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس

    کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی

    نگفت.

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

    وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد

    که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب

    میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به

    من بفروشی؟

    رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست

    عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی

    گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من

    بفروشی؟

    رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام.

    کاسه فروشی نیست.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را

    دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.


    ادامه...

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد
    تبليغات

    مکث تمپ

    قالب های رایگان وبلاگ

    قالب های بلاگفا

    قالب های میهن بلاگ

    قالب های پرشین بلاگ

    قالب های بلاگ اسکای

    قالب های دیتالایف

    پوسته های وردپرس